یک قمــر در باغ طاهـــا پا نهـــاد
آفتاب از حسن روبش گشته شاد
شکر بی حد می کند هر دم رئوف
تا که می بیند گلش را در مهــاد
می گشاید بال شکرش را مدام
چون امامت گشته از او امتداد
تا سحــر گهــواره جنباند رضا
چشم خود را بر ندارد از جواد
مام او ریحانه در وجد و سرور
بوسه می بارد به دستان فواد
او بـــود ابن الرضا دریای علم
در طفولیت سرآمد بود و راد
خصم دون دیگرندارد دلخوشی
چونکه امیالش شده مقهور باد
کوبه را مخلص نگوید بعد ازین
بر دری دیگر بجز باب المراد